♥فقط خدا♥

چشم ها اورا نمیبینند..ولی او همه ی چشم هارا میبیند

♥فقط خدا♥

چشم ها اورا نمیبینند..ولی او همه ی چشم هارا میبیند

♥فقط خدا♥

تنها امیدم خداست

"نگران نیستم...
نگران هیچکس نیستم...
دنیا تمام می شود،
یا به بهشت می رویم...یا به جهنم...!
هر دو ...سرزمین خدا هستند...!
مهم دیدار خداست...
سلام خدا...
یک چیز بیشتر نمی گویم...
دوستت دارم...
راستی گفتی نا امید نباش...
من هم روی حرفت حساب باز کردم...
میدانم تو به من دروغ...
نمی گویی...

آخرین نظرات

داستان

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۱۷ ب.ظ
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …


مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره …


توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …


مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۰۳

نظرات  (۲)

:)) ایول
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۳۷ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
عجب
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">